▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

عتیقه فروش و مرد رعیت زیرک

وبلاگ قرن بیست و یکم


ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ مرد ﺭﻋﯿﺘﯽ ﺳﺎﺩﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. مشاهده کرد ﻛﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺏ می خورد. ﺩﯾﺪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺳﺪ مرد ﺭﻋﯿﺖ ﻣﻠﺘﻔﺖ ﻣﻄﻠﺐ می ﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﺮﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺁﻥ می نهد.

بنابراین ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﮔﺮﺑﻪ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺩﺍﺭﯼ. ﺁﯾﺎ ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ؟

مرد ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﭼﻨﺪ میخری؟

ﮔﻔﺖ: ﯾک ﺩﺭﻫﻢ.

مرد ﺭﻋﯿﺖ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﯿﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯽ.

ﻋﺘﯿﻘﻪ ﻓﺮﻭﺵ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﮔﻔﺖ: ﻋﻤﻮﺟﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺗﺸﻨﻪ ﺍﺵ ﺷﻮﺩ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﺎﺳﻪ ﺁﺏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ.

مرد ﺭﻋﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﻗﺮﺑﺎﻥ ﻣﻦ با این کاسه ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ پنجاه ﮔﺮﺑﻪ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺍﻡ. ﻛﺎﺳﻪ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻧﯿﺴﺖ، عتیقه است!



وبلاگ قرن بیست و یکم

سلطان، وزیر، غلام و ۳ سوال

وبلاگ قرن بیست و یکم

سلطان به وزیر گفت: از تو ۳ سوال میکنم. فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.


سوال اول: خدا چه می خورد؟

سوال دوم: خدا چه می پوشد؟

سوال سوم: خدا چه کار می کند؟


وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. او غلامی فهمیده و زیرک داشت. وزیر به غلام خود گفت: سلطان ۳ سوال کرده است. اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ و چه کار میکند؟

غلام گفت: جواب هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا! 
ادامه مطلب ...

ظرفیت انسان ها

وبلاگ قرن بیست و یکم


مردی از دست روزگار سخت می نالید. پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست. استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟

آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت: خیلی شور و غیر قابل تحمل است.


استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت تا همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟


مرد گفت: خوب است و می توان تحمل کرد.

استاد گفت: شوری آب همان سختی های زندگی است. شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود. سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه آن را تعیین می کند. پس وقتی در رنج هستی بهترین کار، بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است.



وبلاگ قرن بیست و یکم

رنج شیطان

وبلاگ قرن بیست و یکم


شیطان به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم!


حضرت یحیی فرمود: من میل ندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند؟!


شیطان گفت:‌ مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند:


۱- عده ای مانند شما معصومند. از آنها مایوس هستیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند.

۲- دسته ای هم بر عکس، در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.

۳- دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج می بریم؛ زیرا فریب می خورند ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند. دفعه دیگر که نزدیک است موفق شویم باز آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند. ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم.



وبلاگ قرن بیست و یکم

جواب دندان شکن

وبلاگ قرن بیست و یکم


روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد.


بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: مادمازل من لئون تولستوی هستم.


زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟


تولستوی در جواب گفت: شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!



وبلاگ قرن بیست و یکم

حمام رفتن بهلول



روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی کرده و آن قِسم را که دلخواه بهلول بود، کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام، بهلول ده دیناری را که همراه داشت به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت.

این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ولی با این همه سعی و کوششِ کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد. حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟

بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که آمده بودم پرداخت کردم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را حفظ نمایید.


بگویید: خدایا شکر.


روزی مردی خواب عجیبی دید. او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.


هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.


مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟


فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. 

ادامه مطلب ...

صورتحساب غذا به پای نوه!


یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود: "شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد!"


راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرده، وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.


با تعجب پرسید: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!


خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست!



ملانصرالدین و دیگ همسایه



ملانصرالدین از همسایه‌ اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه ی خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت: دیگ شما در خانه ما فوت کرد.
همسایه گفت: مگر دیگ هم می‌میرد؟! و جواب شنید: چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده، نگفتی که دیگ نمی‌ زاید. دیگی که می‌ زاید حتما مردن هم دارد.


یک شانس برای تغییر زندگی



در سال های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد
. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند، بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است.

این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک مرد روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار قرار داد. ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا و یک نامه پیدا کرد. در آن نامه نوشته بود:

هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
.