▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

داستان "عشق" و "دیوانگی"

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، "فضیلت ها" و "تباهی ها" دور هم جمع شده بودند. آنها از بی کاری، خسته و کسل شده بودند.


ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.


همگی از این پیشنهاد شاد شدند و "دیوانگی" فورا فریاد زد: من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال "دیوانگی" برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.


"دیوانگی" جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن ... یک ... دو ... سه ... همه رفتند تا جایی پنهان شوند.


"لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد، "خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد، "اصالت" در میان ابرها مخفی شد، "هوس" به مرکز زمین رفت، "دروغ" گفت: زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، "طمع" داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و "دیوانگی" مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز "عشق" که همواره مردد بود؛ نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.  ادامه مطلب ...