ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد
که زیبا ترین قلب را در تمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد
نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که
تاکنون دیدهاند.
مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام
میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی
جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند
برای همین گوشههای دندانه دندانه در آن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای
عمیقی وجود داشت که هیچ تکۀ آن را پرنکرده بود. مردم که به قلب پیرمرد
خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را
دارد؟
مرد جوان به پیرمرد اشاره کرد و گفت: تو حتماً شوخی میکنی؛ قلب خود را با قلب من مقایسه کن؛ قلب تو فقط مشتی زخم و بریدگی و خراش است.