ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
همه کاره و هیچ کاره
Jack of all trades, master of none
دو صد گفته چون نیم کردار نیست
Actions speak louder than words
دوست آن باشد که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی
A friend in need is a friend indeed
کبوتر با کبوتر، باز با باز / کند هم جنس با هم جنس پرواز
Birds of a feather flock together
با یک تیر دو نشان زدن
Kill two birds with one stone
خواستن توانستن است
Where there is a will, there is a way
جوجه را آخر پاییز می شمارند - با یک گل بهار نمی شود
One swallow does not make a summer
آبی که از جوی رفته به جوی باز نمی گردد
Never (Don't) cry over the spilt milk
بى خبرى، خوش خبرى
No news is good news
شتر دیدى، ندیدى
You see nothing, you hear nothing
به فیلسوف و دانشمند یونانی گفتند: کور شو! فورا چشم بر هم گذاشت.
گفتند: مَشنو! گوش خود را گرفت.
گفتند: مَگو! دست بر لب نهاد.
گفتند: مَدان! گفت: بر این یکی دیگر قدرت ندارم. کور می شوم، کر می شوم، لال می شوم ولی خر نمیشوم.
شخصی گاو مریضی داشت و هر شب با عَیالش چراغ بر می داشت، به طویله می رفتند و مراقب بودند که گاو نمیرد.
از قضا مشتری ای پیدا شد و گاو را خرید.
فروشنده، ضمن گرفتن پول گاو به خریدار گفت: «چراغ ما خاموش شد، چراغ شما روشن» .
و خریدار هم که از این جمله سَر در نیاورد، با خوشحالی گاو را برد.
درخت جوانی پیش درخت پیری رفت و گفت: خبر داری که چیزی آمده که ما را می بُرد.
درخت پیر گفت: برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟
وقتیکه درخت جوان رفت، دید دسته اَره و دسته تیشه از چوب است.
آنوقت آمد و گفت: دسته اَره و تیشه از چوب است.
درخت پیر آهی کشید و گفت: از ماست که بر ماست.
مردی از گرسنگی در حال مرگ بود. شیطان برای او غذایی آورد به شرط آنکه ایمان خود را به او بفروشد.
مرد پس از سیر شدن، از دادن ایمان خودداری کرد و گفت: آن چه را که در حال گرسنگی فروختم بیخودی بود چون آدم گرسنه ایمانی ندارد که بفروشد.
شخصی شبی سرد زیر لحاف خوابیده بود. از کوچه صدای دعوا و هیاهویی شنید. لحاف را بر سر کشید و بیرون رفت تا ببیند چه خبر است. هیاهو کنندگان که چند نفر مست بودند، چون او را دیدند، لحاف را از سرش کشیدند و فرار کردند.
شخص به خانه برگشت. زنش پرسید: چه خبربود؟
گفت: تمام دعواها سر لحاف من بود.
ابلهی شیطان را در خواب دید. ریش او را محکم گرفت و چند سیلی سخت در بنا گوش او نواخت و گفت: ای ملعون ریش خود را به تزویر بلند کرده ای که مردمان را فریب دهی؟ همین الان تو را به سزایت می رسانم.
این بگفت و خواست سیلی دیگری را به او بزند که ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خود دید و به خود خندید.
تنبلی در آفتاب خوابیده بود.
گفتند: برخیز و برو در سایه بخواب.
گفت: لازم نیست، یک ساعت دیگر سایه خودش می آید.
کودکی را هر چه ملا تنبیه می کرد که بگوید «الف»، نمی گفت.
از کودک پرسیدند: مگر گفتن «الف» این همه زحمت دارد که نمی گویی؟
گفت: «الف» گفتن کاری ندارد، اما بعد از آن «ب» را باید بگویم و بعد «پ» را و «ت» را تا «ی» ... .
از همان ابتدا «الف» را نمی گویم و جانم خلاص!