ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
در وب سایت «نگین خاورمیانه» می توانید کالاهای دیجیتال، خانگی و اداری از برند های معروف دنیا را مشاهده کرده، آنها را با یکدیگر مقایسه نموده و در نهایت خرید خود را انجام دهید.
برای اطلاع از آخرین خبرهای ورزشی در کلیه رشته ها می توانید به سایت «ورزش ۳» مراجعه نمایید.
دو رکورد جدید از لحاظ تعداد بازدیدکننده برای وبلاگ قرن بیست و یکم ثبت گردید.
رکورد دوم: مجموع بازدید از مطالب وبلاگ طی ۲۴ ساعت --- ۱۳۰۶ بازدید
جمعه ۱۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۳۰۶ بازدید
همه کاره و هیچ کاره
Jack of all trades, master of none
دو صد گفته چون نیم کردار نیست
Actions speak louder than words
دوست آن باشد که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی
A friend in need is a friend indeed
کبوتر با کبوتر، باز با باز / کند هم جنس با هم جنس پرواز
Birds of a feather flock together
با یک تیر دو نشان زدن
Kill two birds with one stone
خواستن توانستن است
Where there is a will, there is a way
جوجه را آخر پاییز می شمارند - با یک گل بهار نمی شود
One swallow does not make a summer
آبی که از جوی رفته به جوی باز نمی گردد
Never (Don't) cry over the spilt milk
بى خبرى، خوش خبرى
No news is good news
شتر دیدى، ندیدى
You see nothing, you hear nothing
به فیلسوف و دانشمند یونانی گفتند: کور شو! فورا چشم بر هم گذاشت.
گفتند: مَشنو! گوش خود را گرفت.
گفتند: مَگو! دست بر لب نهاد.
گفتند: مَدان! گفت: بر این یکی دیگر قدرت ندارم. کور می شوم، کر می شوم، لال می شوم ولی خر نمیشوم.
شخصی گاو مریضی داشت و هر شب با عَیالش چراغ بر می داشت، به طویله می رفتند و مراقب بودند که گاو نمیرد.
از قضا مشتری ای پیدا شد و گاو را خرید.
فروشنده، ضمن گرفتن پول گاو به خریدار گفت: «چراغ ما خاموش شد، چراغ شما روشن» .
و خریدار هم که از این جمله سَر در نیاورد، با خوشحالی گاو را برد.
درخت جوانی پیش درخت پیری رفت و گفت: خبر داری که چیزی آمده که ما را می بُرد.
درخت پیر گفت: برو ببین از ما هم چیزی همراه او هست؟
وقتیکه درخت جوان رفت، دید دسته اَره و دسته تیشه از چوب است.
آنوقت آمد و گفت: دسته اَره و تیشه از چوب است.
درخت پیر آهی کشید و گفت: از ماست که بر ماست.
مردی از گرسنگی در حال مرگ بود. شیطان برای او غذایی آورد به شرط آنکه ایمان خود را به او بفروشد.
مرد پس از سیر شدن، از دادن ایمان خودداری کرد و گفت: آن چه را که در حال گرسنگی فروختم بیخودی بود چون آدم گرسنه ایمانی ندارد که بفروشد.