ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
شخصی شبی سرد زیر لحاف خوابیده بود. از کوچه صدای دعوا و هیاهویی شنید. لحاف را بر سر کشید و بیرون رفت تا ببیند چه خبر است. هیاهو کنندگان که چند نفر مست بودند، چون او را دیدند، لحاف را از سرش کشیدند و فرار کردند.
شخص به خانه برگشت. زنش پرسید: چه خبربود؟
گفت: تمام دعواها سر لحاف من بود.
ابلهی شیطان را در خواب دید. ریش او را محکم گرفت و چند سیلی سخت در بنا گوش او نواخت و گفت: ای ملعون ریش خود را به تزویر بلند کرده ای که مردمان را فریب دهی؟ همین الان تو را به سزایت می رسانم.
این بگفت و خواست سیلی دیگری را به او بزند که ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خود دید و به خود خندید.
تنبلی در آفتاب خوابیده بود.
گفتند: برخیز و برو در سایه بخواب.
گفت: لازم نیست، یک ساعت دیگر سایه خودش می آید.
کودکی را هر چه ملا تنبیه می کرد که بگوید «الف»، نمی گفت.
از کودک پرسیدند: مگر گفتن «الف» این همه زحمت دارد که نمی گویی؟
گفت: «الف» گفتن کاری ندارد، اما بعد از آن «ب» را باید بگویم و بعد «پ» را و «ت» را تا «ی» ... .
از همان ابتدا «الف» را نمی گویم و جانم خلاص!
از کسی پرسیدند که خر، می زاید یا تخم می گذارد؟
گفت: از این دم بریده هر چه گویی بر می آید.