زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم با همدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این "ثروت" است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی "موفقیت" و اسم من هم "عشق". برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
ادامه مطلب ...
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند. فرشته، پَری به شاعر داد و شاعر هم شعری به فرشته داد. شاعر پَر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته، شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.
خدا گفت: دیگر تمام شد! دیگر زندگی برای هر دوی تان دشوار می شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان را دیگر نمی خواهد!
در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد،
روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران
بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو
کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال
شد.
تا مدتها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است. تا اینکه یک روز حاکم شهر
از آنجا عبور کرد. او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند؛ حتی بازرگانان نیز
ناچارند به حاکم احترام بگذارند. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم آن
وقت از همه قویتر می شدم.
در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در
حالی که روی تخت روانی نشسته بود مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور
خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل "عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد، گدا که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کِی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم، زندگی پر از رویایی داشتم. هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره "عیسی" بشوم!"
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات
دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب
بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید: "برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟"
مرد پاسخ داد: "این
طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم." چرا باید
مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟
عشق ورزی
را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید
و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی
خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا
شد.
در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به سوی مسجد دو بار به زمین افتادید، از این رو
چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او به طور فراوان تشکر می کند و
هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از
مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز
بخواند.
روزی ناصرالدین شاه، وزیر دفترش، "هدایت الله خان" را دید که گوشهایش از زیر کلاهش بیرون آمده. نظری خشم آلود به وی افکند و گفت: "گوشهایت را زیر کلاه بگذار."
وزیر دفتر در حالی که کلاه خود را روی گوش هایش می کشید گفت: "بفرمائید قربان. این هم گوش های بنده. حالا ببینم کارهای مملکت، با رفتن گوش من در زیر کلاه درست می شود!"
در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، "فضیلت ها" و "تباهی ها" دور هم جمع شده بودند. آنها از بی کاری، خسته و کسل شده بودند.
ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و "دیوانگی" فورا فریاد زد: من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال "دیوانگی" برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
"دیوانگی" جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن ... یک ... دو ... سه ... همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
"لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد، "خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد، "اصالت" در میان ابرها مخفی شد، "هوس" به مرکز زمین رفت، "دروغ" گفت: زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، "طمع" داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و "دیوانگی" مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز "عشق" که همواره مردد بود؛ نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. ادامه مطلب ...
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت. غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد. پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
روزهها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: "می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست."
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."
گنجشک گفت: "لانه کوچکی داشتم؛ آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: "ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی."
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: "و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی."
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.