ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن، عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
.
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم با همدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این "ثروت" است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی "موفقیت" و اسم من هم "عشق". برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
ادامه مطلب ...
در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، "فضیلت ها" و "تباهی ها" دور هم جمع شده بودند. آنها از بی کاری، خسته و کسل شده بودند.
ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.
همگی از این پیشنهاد شاد شدند و "دیوانگی" فورا فریاد زد: من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال "دیوانگی" برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
"دیوانگی" جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن ... یک ... دو ... سه ... همه رفتند تا جایی پنهان شوند.
"لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد، "خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد، "اصالت" در میان ابرها مخفی شد، "هوس" به مرکز زمین رفت، "دروغ" گفت: زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، "طمع" داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و "دیوانگی" مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز "عشق" که همواره مردد بود؛ نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. ادامه مطلب ...
این داستان مربوط به یک سرباز آمریکایی حاضر در جنگ ویتنام است. او مدتی را در جبهه های جنگ گذرانده بود و در طول مدت خدمتش به خانه بازنگشته بود و پدر و مادر او به شدت چشم انتظار بازگشت پسرشان بودند اما از او هیچ خبری نبود. حتی یک روز پدر این سرباز به سازمان صلیب سرخ مراجعه کرد و مسئولان به او جواب دادند که اسم فرزند شما در فهرست کشته شدگان جنگ نیست. روزها می گذشت و می گذشت و چشمان پدر و مادر به در خشک شده بود. تا اینکه روزی پسر از میان آتش و دود به خانه زنگ زد. مادر گوشی را برداشت و وقتی صدای پسرش را شنید به شدت هیجان زده شد.
پسر پس از سلام و احوالپرسی به پدر خود گفت: من به خانه باز می گردم اما باید به شما بگویم که یکی از دوستان و همرزمان صمیمی من هم همراهم است. او ادامه داد: این دوست من تنهاست و هیچ جایی ندارد که برود. در ضمن او در جنگ یک پا و یک دست خود را از دست داده است. مادر اندکی تامل کرد و ضمن ابراز همدردی گفت: بسیار متاسفم که این را میشنوم، اما تو باید دوست خود را فراموش کنی. شاید یک نفر دیگر به او کمک کند. آن دوست تو باید خود راهی برای زندگی خویش بیابد. پسر خداحافظی کرده و گوشی را قطع کرد.
چند روز بعد پلیس نامه ای را به در خانه پدر و مادر سرباز برد. در این نامه نوشته شده بود که پسر شما از ساختمان بلندی سقوط و فوت کرده است. تحقیقات اولیه پلیس خودکشی را تایید کرده است. جسد پسر به پزشکی قانونی سانفرانسیسکو انتقال یافت. هنگامی که والدین این سرباز برای شناسایی بر بالین پسر خود حاضر شدند دیدند که پسرشان یک پا و یک دست ندارد و آن دوست معلول، خود او بوده است.