ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟
تو چقدر ساده ای! خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی
پس برو و بی خیال باش ...
عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!
* * *
دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او، ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل دیگران نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چونکه در میان قلب خود
دانه های اشک داشت ...
مرد توریستی به همراه راهنمای عرب، از بیابان می گذشت.
روزی نبود که مرد عرب بر روی شن های داغ زانو نزد و با خدای خود به راز و نیاز نپردازد. سرانجام یک روز عصر، آن مرد توریست با لحن تمسخرآمیزی از آن مرد عرب پرسید: « از کجا می دانی که خدایی هست؟! »
راهنما لحظه ای تامل کرد، سپس به او که نیشخندی به لب داشت، این گونه پاسخ داد:
« من از روی ردپای باقی مانده در شن ها می فهمم که چندی پیش رهگذر یا شتری عبور کرده است. » و با اشاره ی دست خود به خورشید که آخرین انوارش را از دامن افق می چید، چنین گفت: « به نظرت این ردپای کیست؟ » سپس مرد عرب لبخندی زد و ...