▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

بگویید: خدایا شکر.


روزی مردی خواب عجیبی دید. او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.


هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.


مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟


فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. 

ادامه مطلب ...

جان با ارزش و نجات آن


مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود، از مرگ حتمی نجات داد.


پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت: از اینکه جان مرا نجات دادید، متشکرم.

مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت: تشکر لازم نیست پسرم. فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشته!


"دوستت دارم بابا!"

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود. ناگهان پسر چهار ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید. مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که در دستش داشت، این کار را می کرد! در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را از دست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که از کرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود: «« دوستت دارم بابایی»»

چهار سخنی که زاهد را تکان داد!

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!


اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت. به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟


سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست. تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

"جواز بهشت"

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه ی بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید. کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید بگویید تا من به شما امتیاز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!

نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. او جواب داد:


اگر زن یا مرد دارای "اخلاق" باشند پس مساوی هستند با عدد یک = ۱


اگر دارای "زیبایی" هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم = ۱۰


اگر "پول" هم داشته باشند دو تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = ۱۰۰


اگر دارای "اصل و نَسَب" هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم = ۱۰۰۰


ولی اگر زمانی عدد یک رفت (یعنی اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست. پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت!

داستان جالب "مردی فقیر"

یک روز فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند و شب را سیر بخوابند.

در راه با خود زمزمه کنان می گفت: "خدایا این گره را از زندگی من باز کن."

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و چاله های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت: خدایا من گفتم گره ی زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را! و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.

نیش عقرب نه از رَه کین است ...

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد.

مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.

رهگذری او را دید و پرسید: "برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟"

مرد پاسخ داد: "این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم." چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

عشق ورزی را متوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

دلایلی برای افتخار به "زن" یا "مرد" بودن

۲۰ دلیل برای اینکه به زن بودن خود افتخار کنید:
 

۱- نام هر گل زیبایی که در طبیعت است روی شما می گذارند.

۲- به راحتی و با اعتماد به نفس هر وقت که لازم بود گریه می کنید و غم و غصه هایتان را در دل جمع نمی کنید تا سکته کنید.

۳- آن قدر حرف برای گفتن دارید که هرگز کم نمی آورید.

۴- عشق و هنر ابداع شماست.

۵- زیبایی مخصوص شماست.

۶- همیشه جوانتر از سنتان هستید و هیچکس نمی داند شما چند ساله اید.

۷- بهشت زیر پای شماست.

۸- همیشه تمیز و نظیف هستید.

۹- همیشه مقداری پول برای روز مبادا دارید که جز خودتان هیچ کس از جای آن خبر ندارد.

۱۰- مجبور نیستید خانه به خانه بروید و خواستگاری کنید. مثل خانم ها در خانه می نشینید تا دیگران با کلی منت و خواهش و التماس و گل و هدیه ...  ادامه مطلب ...