ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
حکایت می کنند که روزی سلطان محمود غزنوی در راهی از همراهان خود جدا شده و شروع به تاختن در بیابان کرد.
در راه، خارکنی پیر را دید که پشته ای خار را روی الاغ خود جابجا می کند.
پشته ی فراهم آورده ی خارکن، از فرط پیری و ناتوانی او، دائم روی زمین می افتاد و پیرمرد توان برداشتن دوباره اش را نداشت.
سلطان محمود، جلو رفت و بدون معرفی خود، خارها را برداشت و روی بار الاغ گذاشت. آن ها را بست و پیرمرد را کمک کرد تا درست بر الاغ بنشیند و رفت.
.
.
در نیمه ی راه، پیرمرد به سلطان و ملازمانش برخورد و با اولین نگاه، سلطان را شناخت و از کار خود شرم زده شد.
سلطان محمود، برای آن که به پیرمرد کمکی کرده باشد و در ضمن او را از شرمندگی برهاند؛ جلو آمد و گفت:
" این پشته ی هیزم را به من چند می فروشی؟ "
پیرمرد نگاهی به شاه انداخت و زیر لب گفت: " این پشته و شاید بیش از این را همیشه به یک سکه می فروشم اما امروز آن را به هزار سکه به تو می دهم. "
سلطان حیرت زده پرسید: " چگونه چنین جسارتی می کنی؟ حال که ما سلطانیم و در بار کردن آن به تو کمک هم کرده ایم؟؟؟"
پیرمرد سر به زیر انداخت و گفت : " آخر این پشته ی خاری است که سلطانی آن را به دوش کشیده و بسته است."
( نقل از منطق الطیر عطار)