-
آهنگ "کلافه" از آلبوم - یادگاری - سیاوش قمیشی
دوشنبه 9 اسفند 1389 00:58
آهنگ بسیار زیبای {کلافه} از "سیاوش قمیشی" که از آلبوم آخر او با نام (یادگاری) انتخاب و برای دانلود در اختیار شما قرار گرفته است. لازم به ذکر است که این آهنگ با بیت ریت پایین اما با کیفیت بالای آهنگ و صداست تا مدت زمان کمتری را صرف دانلود نمایید.
-
انیشتین و راننده اش
جمعه 6 اسفند 1389 03:16
انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده ی مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت به طوری که به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس...
-
داستان جالب "مردی فقیر"
جمعه 6 اسفند 1389 03:11
یک روز فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند و شب را سیر بخوابند. در راه با خود زمزمه کنان می گفت: "خدایا این گره را از زندگی من باز کن." همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام...
-
مردم چه می گویند؟!
چهارشنبه 4 اسفند 1389 02:35
می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟ ... گفت: مردم چه می گویند؟! می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟ ... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟! به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! ......
-
خدا از دید ملاصدرا
چهارشنبه 4 اسفند 1389 02:20
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک میشود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده میشود و به قدر ایمان تو کارگشا میشود و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود و به قدر دل امیدواران گرم میشود یتیمان را پدر می شود و مادر بی برادران را برادر می شود بی همسرماندگان را همسر میشود...
-
داستان سه پیرمرد: "عشق"، "ثروت" و "موفقیت"
پنجشنبه 21 بهمن 1389 13:12
زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید. آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف...
-
دوستی "شاعر" و "فرشته"
پنجشنبه 21 بهمن 1389 13:08
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند. فرشته، پَری به شاعر داد و شاعر هم شعری به فرشته داد. شاعر پَر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته، شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت: دیگر تمام شد! دیگر زندگی برای هر دوی تان دشوار می شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است...
-
افسانه سنگتراش ناراضی
یکشنبه 17 بهمن 1389 02:30
در افسانه ها آمده است، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، روزی از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال او غبطه خورد و گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است. و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا...
-
"نیکی" و "بدی" در تابلو شام آخر لئوناردو داوینچی
یکشنبه 17 بهمن 1389 02:24
لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل "عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند. روزی در یک...
-
نیش عقرب نه از رَه کین است ...
یکشنبه 17 بهمن 1389 02:12
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید: "برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟" مرد پاسخ داد: "این طبیعت عقرب است که...
-
"مرد نمازگزار" و چراغ راهنمای "شیطان"
یکشنبه 17 بهمن 1389 02:07
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک...
-
گوش مشکل ساز وزیر ناصرالدین شاه
یکشنبه 17 بهمن 1389 02:02
روزی ناصرالدین شاه، وزیر دفترش، "هدایت الله خان" را دید که گوشهایش از زیر کلاهش بیرون آمده. نظری خشم آلود به وی افکند و گفت: "گوشهایت را زیر کلاه بگذار." وزیر دفتر در حالی که کلاه خود را روی گوش هایش می کشید گفت: "بفرمائید قربان. این هم گوش های بنده. حالا ببینم کارهای مملکت، با رفتن گوش من در...
-
داستان "عشق" و "دیوانگی"
یکشنبه 17 بهمن 1389 02:00
در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، "فضیلت ها" و "تباهی ها" دور هم جمع شده بودند. آنها از بی کاری، خسته و کسل شده بودند. ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و "دیوانگی" فورا فریاد زد: من چشم می...
-
"قحطی" و شاد بودن "غلام"
یکشنبه 17 بهمن 1389 01:54
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت. غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد. پس چرا غمگین باشم در...
-
شکایت گنجشک پیش خدا از خراب شدن خانه اش
شنبه 16 بهمن 1389 02:55
روزهها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: "می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست." فرشتگان چشم به لب هایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت و خدا...
-
شرط بندی "پیرزن" زرنگ و باهوش
شنبه 16 بهمن 1389 02:50
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل...
-
ایمیل و آبدارچی در شرکت مایکروسافت
شنبه 16 بهمن 1389 02:45
مردى برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمینش را به عنوان نمونه کار دید و گفت: "شما استخدام شدین. آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین." مرد جواب داد: "اما من کامپیوتر ندارم،...
-
"راهب" و "سامورایی" و نشانه "بهشت" و "جهنم"
شنبه 16 بهمن 1389 02:36
راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد: « پیرمرد! بهشت و جهنم را به من نشان بده! » راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از اینکه می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب...
-
آموزش شطرنج به پیرمرد
شنبه 16 بهمن 1389 02:27
مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشم هایش را بست! مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار میگم. خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی میخوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت میشی، هم میتونی با هم سن و سال های خودت بازی کنی. مثل اون دو تا. می بینی؟ آهای! با تواَم! می...
-
چنگیزخان مغول و شاهین پرنده
شنبه 16 بهمن 1389 02:18
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان، شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید. آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به...
-
داستان درویش و زاهد و دخترک کنار رودخانه
شنبه 16 بهمن 1389 02:13
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند. دخترک رفت و آن دو به راه خود...
-
آسان اندیشی
جمعه 15 بهمن 1389 03:17
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب به چشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را به خود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده می بیند. وی به راهب مراجعه می کند و راهب...
-
شایعه!
جمعه 15 بهمن 1389 03:14
زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد. در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند. شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد. بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند؟ پیر خردمند گفت:...
-
ملاقات با خدا
جمعه 15 بهمن 1389 02:39
ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند: « امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم. » « با عشق، خدا » امیلی همان طور که...
-
مثل مداد باش!
جمعه 15 بهمن 1389 02:34
پسرک از پدر بزرگش پرسید: پدر بزرگ درباره چه مینویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم اما مهمتر از آنچه مینویسم، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی! پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام! پدر بزرگ گفت: بستگی داره چطور...
-
تقویم فارسی برای ویندوز
چهارشنبه 13 بهمن 1389 22:42
با نصب این نرم افزار بر روی سیستم خود می توانید تقویم فارسی (هجری شمسی) را بر روی دسکتاپ خود داشته باشید. شما میتوانید در قسمت تنظیمات که کاملا به زبان فارسی است، مکان قرارگیری تقویم را بر روی دسکتاپ خود مشخص نموده و حتی رنگ روزهای ماه و روزی را که در آن هستید تعیین نمایید.
-
بازی شطرنج Chess 1.4.6 با گرافیک بالا
چهارشنبه 13 بهمن 1389 22:31
بازی فکری و بسیار زیبای شطرنج Chess 1.4.6 با گرافیک بالا که برای دانلود در اختیار شما قرار گرفته است.
-
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
چهارشنبه 13 بهمن 1389 13:46
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟ استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند … آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟ شاگردی با قاطعیت پاسخ داد: "بله او خلق کرد." استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟" شاگرد پاسخ داد: "بله، آقا." استاد گفت: "اگر...
-
تمامی ضرب المثل های فارسی
سهشنبه 12 بهمن 1389 14:36
هم اکنون می توانید تمامی ضرب المثل های فارسی را در قالب یک فایل PDF دانلود نمایید. دانلود
-
مادر ...
جمعه 8 بهمن 1389 20:37
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت: ۲۵ سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی! فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد. صبح سراغ مادرش رفت. وقتی داخل خانه شد،...