▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

شرط بندی "پیرزن" زرنگ و باهوش

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت.

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت: خیر. این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد: و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید! 

ادامه مطلب ...

ایمیل و آبدارچی در شرکت مایکروسافت

مردى برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمینش را به عنوان نمونه کار دید و گفت: "شما استخدام شدین. آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین."


مرد جواب داد: "اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!"


رئیس هیئت مدیره گفت: "متأسفم. اگه ایمیل ندارین یعنی شما وجود خارجی ندارین و کسی که وجود خارجی نداره شغل هم نمیتونه داشته باشه." 

ادامه مطلب ...

"راهب" و "سامورایی" و نشانه "بهشت" و "جهنم"

راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد: « پیرمرد! بهشت و جهنم را به من نشان بده! »


راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از اینکه می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!


راهب به آرامی گفت: « خشم تو نشانه ای از جهنم است. »


سامورایی با این حرف آرام شد. نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.


آنگاه راهب گفت: « این هم نشانه بهشت! »

آموزش شطرنج به پیرمرد

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشم هایش را بست!


مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار میگم. خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی میخوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت میشی، هم میتونی با هم سن و سال های خودت بازی کنی. مثل اون دو تا. می بینی؟ آهای! با تواَم! می شنوی؟


پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید.


مددکار: "این یکی که از همه بزرگ تره شاهه. فقط یِ خونه میتونه حرکت کنه. این بغلیش هم وزیره. همه جور می تونه حرکت کنه؛ راست، چپ، ضربدری ... خلاصه مهره اصلی همینه. فهمیدی؟


پیرمرد گفت: ش ش شااا ه … و و وزیـ ... ررر


مددکار: آفرین ... این دو تا هم که از شکلشون معلومه، قلعه هستن. فقط مستقیم میرن. اینا هم دو تا اسب جنگی. چطوره؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن، هشت تا! می بینی؟ درست مثل یک ارتش واقعی! هم میتونی به دشمن حمله کنی، هم از خودت دفاع کنی. دیدی چقدر ساده بود؟! حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟


پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت: پس مردم چی؟ اونا تو بازی نیستن؟

چنگیزخان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان، شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.


آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.


بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پر شدن جام مدت زیادی طول کشید اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.  ادامه مطلب ...

ملاقات با خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز، عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.
»

« با عشق، خدا »

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: « من، که چیزی برای پذیرایی ندارم! » پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط ۵ دلار و ۴۰ سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. 
ادامه مطلب ...

مثل مداد باش!

پسرک از پدر بزرگش پرسید: پدر بزرگ درباره چه مینویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم اما مهمتر از آنچه مینویسم، مدادی است که با آن مینویسم. میخواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی!

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید: اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام!

پدر بزرگ گفت: بستگی داره چطور به آن نگاه کنی! در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی. 
ادامه مطلب ...

هوشمندانه سوال کنید!

در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد: "فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟"

ماکس جواب می دهد: "چرا از کشیش نمی پرسی؟"

جک نزد کشیش می رود و می پرسد: "جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم؟"

کشیش پاسخ می دهد: "نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است."

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید: "تعجبی نداره. تو سوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم."

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد: "آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم؟"

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: مطمئناً، پسرم. مطمئناً!

فقر ...

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه ی کوچکش را به دِه برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: "نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟"

پسر پاسخ داد: "عالی بود پدر!"

پدر پرسید: "آیا به زندگی آنها توجه کردی؟"

پسر پاسخ داد: "بله پدر!"

و پدر پرسید: "چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟"

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: "فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: "متشکرم پدر. تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!"

داستان "حج"

آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت. نامش "عبد الجبار" بود و هزار دینار طلا در کمر داشت.


چون به کوفه رسید، قافله دو - سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت، گِرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود. آن را به زیر لباس کشید و رفت.


عبد الجبار با خود گفت: بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم! مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم.   ادامه مطلب ...