▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

بال هایت را کجا گذاشتی؟

پرنده بر شانۀ انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم.
تو نمی توانی بر روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق آدم ها و درخت ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت: نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد؛ چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور؛ اوج دوست داشتنی.
.
.
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که بال زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود.
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
 آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان، هر دو برای تو بود ولی تو آسمان را ندیدی.
راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد! آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد