ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده."
پیرمرد غمگین شد و گفت: "عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست." پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: "همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!"
پرستاری به او گفت: "خودمان به او خبر می دهیم." پیرمرد با اندوه گفت: "خیلی متاسفم، او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!"
پرستار با حیرت گفت: "وقتی نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟" پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: "اما من که می دانم او چه کسی است!"