مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟
مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد و با آن می رود. سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت ...
مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد؛ اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را؟!
.
.
ادامه مطلب ...