حکایت است پادشاهی از وزیرش که آدم خدا پرستی بود پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد، و چه کار می کند؟ پس اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی!!!
وزیر سر در گریبان به خانه رفت ...
وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟
و او حکایت را آنچنان که بر او رفته بود بازگو کرد.
غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.
وزیز با تعجب گفت: یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟
غلام پاسخ گفت: غم بندگانش را، بدین صورت که میفرماید: من شما را برای بهشت و قرب (نزدیکی) خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟
آفرین غلام دانا. و آنگاه پرسید: خدا چه میپوشد؟ رازها و گناه های بندگانش را.
.
.
ادامه مطلب ...