▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

"مرد نمازگزار" و چراغ راهنمای "شیطان"

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: من دیدم شما در راه به سوی مسجد دو بار به زمین افتادید، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او به طور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. 

ادامه مطلب ...

گوش مشکل ساز وزیر ناصرالدین شاه

روزی ناصرالدین شاه، وزیر دفترش، "هدایت الله خان" را دید که گوشهایش از زیر کلاهش بیرون آمده. نظری خشم آلود به وی افکند و گفت: "گوشهایت را زیر کلاه بگذار."


وزیر دفتر در حالی که کلاه خود را روی گوش هایش می کشید گفت: "بفرمائید قربان. این هم گوش های بنده. حالا ببینم کارهای مملکت، با رفتن گوش من در زیر کلاه درست می شود!"

داستان "عشق" و "دیوانگی"

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، "فضیلت ها" و "تباهی ها" دور هم جمع شده بودند. آنها از بی کاری، خسته و کسل شده بودند.


ناگهان "ذکاوت" ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم مثل قایم باشک.


همگی از این پیشنهاد شاد شدند و "دیوانگی" فورا فریاد زد: من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال "دیوانگی" برود همه قبول کردند او چشم بگذارد.


"دیوانگی" جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن ... یک ... دو ... سه ... همه رفتند تا جایی پنهان شوند.


"لطافت" خود را به شاخ ماه آویزان کرد، "خیانت" داخل انبوهی از زباله پنهان شد، "اصالت" در میان ابرها مخفی شد، "هوس" به مرکز زمین رفت، "دروغ" گفت: زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت، "طمع" داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و "دیوانگی" مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... و همه پنهان شدند به جز "عشق" که همواره مردد بود؛ نمی توانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.  ادامه مطلب ...

"قحطی" و شاد بودن "غلام"

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت. غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد. پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.

شکایت گنجشک پیش خدا از خراب شدن خانه اش

روزهها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: "می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست."
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."
گنجشک گفت: "لانه کوچکی داشتم؛ آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغض راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: "ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی."
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: "و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی."
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

شرط بندی "پیرزن" زرنگ و باهوش

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی ۱ میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت.

قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت: خیر. این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد: و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید! 

ادامه مطلب ...

ایمیل و آبدارچی در شرکت مایکروسافت

مردى برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمینش را به عنوان نمونه کار دید و گفت: "شما استخدام شدین. آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین."


مرد جواب داد: "اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!"


رئیس هیئت مدیره گفت: "متأسفم. اگه ایمیل ندارین یعنی شما وجود خارجی ندارین و کسی که وجود خارجی نداره شغل هم نمیتونه داشته باشه." 

ادامه مطلب ...

"راهب" و "سامورایی" و نشانه "بهشت" و "جهنم"

راهبی کنار جاده نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد: « پیرمرد! بهشت و جهنم را به من نشان بده! »


راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از اینکه می دید راهب بی توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند!


راهب به آرامی گفت: « خشم تو نشانه ای از جهنم است. »


سامورایی با این حرف آرام شد. نگاهی به چهره راهب انداخت و به او لبخند زد.


آنگاه راهب گفت: « این هم نشانه بهشت! »

آموزش شطرنج به پیرمرد

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشم هایش را بست!


مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار میگم. خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی میخوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت میشی، هم میتونی با هم سن و سال های خودت بازی کنی. مثل اون دو تا. می بینی؟ آهای! با تواَم! می شنوی؟


پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید.


مددکار: "این یکی که از همه بزرگ تره شاهه. فقط یِ خونه میتونه حرکت کنه. این بغلیش هم وزیره. همه جور می تونه حرکت کنه؛ راست، چپ، ضربدری ... خلاصه مهره اصلی همینه. فهمیدی؟


پیرمرد گفت: ش ش شااا ه … و و وزیـ ... ررر


مددکار: آفرین ... این دو تا هم که از شکلشون معلومه، قلعه هستن. فقط مستقیم میرن. اینا هم دو تا اسب جنگی. چطوره؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن، هشت تا! می بینی؟ درست مثل یک ارتش واقعی! هم میتونی به دشمن حمله کنی، هم از خودت دفاع کنی. دیدی چقدر ساده بود؟! حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟


پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت: پس مردم چی؟ اونا تو بازی نیستن؟

چنگیزخان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانشان را برداشتند و چنگیزخان، شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.


آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.


بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پر شدن جام مدت زیادی طول کشید اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.  ادامه مطلب ...