آورده اند که روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت. نامش "عبد الجبار" بود و هزار دینار طلا در کمر داشت.
چون به کوفه رسید، قافله دو - سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبد الجبار براى تفرج و سیاحت، گِرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود. آن را به زیر لباس کشید و رفت.
عبد الجبار با خود گفت: بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد. چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم! مادر گفت: عزیزان من! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم. ادامه مطلب ...
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده."
پیرمرد غمگین شد و گفت: "عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست." پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: "همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!"
پرستاری به او گفت: "خودمان به او خبر می دهیم." پیرمرد با اندوه گفت: "خیلی متاسفم، او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!"
پرستار با حیرت گفت: "وقتی نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟" پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: "اما من که می دانم او چه کسی است!"
روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد
که زیبا ترین قلب را در تمام آن منطقه دارد.
جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد
نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که
تاکنون دیدهاند.
مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.
ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام
میتپید اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکههایی
جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند
برای همین گوشههای دندانه دندانه در آن دیده میشد. در بعضی نقاط شیارهای
عمیقی وجود داشت که هیچ تکۀ آن را پرنکرده بود. مردم که به قلب پیرمرد
خیره شده بودند با خود میگفتند که چطور او ادعا میکند که زیباترین قلب را
دارد؟
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم سن و سالانش واقعاً نمی دانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد. او به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک "کتاب مقدس"، یک "سکه طلا" و یک "بطرى مشروب".
.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد! برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه! بریدن درخت اولویت دارد.
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.
عابد با خود گفت: راست می گوید. یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت.
.
این داستان مربوط به یک سرباز آمریکایی حاضر در جنگ ویتنام است. او مدتی را در جبهه های جنگ گذرانده بود و در طول مدت خدمتش به خانه بازنگشته بود و پدر و مادر او به شدت چشم انتظار بازگشت پسرشان بودند اما از او هیچ خبری نبود. حتی یک روز پدر این سرباز به سازمان صلیب سرخ مراجعه کرد و مسئولان به او جواب دادند که اسم فرزند شما در فهرست کشته شدگان جنگ نیست. روزها می گذشت و می گذشت و چشمان پدر و مادر به در خشک شده بود. تا اینکه روزی پسر از میان آتش و دود به خانه زنگ زد. مادر گوشی را برداشت و وقتی صدای پسرش را شنید به شدت هیجان زده شد.
پسر پس از سلام و احوالپرسی به پدر خود گفت: من به خانه باز می گردم اما باید به شما بگویم که یکی از دوستان و همرزمان صمیمی من هم همراهم است. او ادامه داد: این دوست من تنهاست و هیچ جایی ندارد که برود. در ضمن او در جنگ یک پا و یک دست خود را از دست داده است. مادر اندکی تامل کرد و ضمن ابراز همدردی گفت: بسیار متاسفم که این را میشنوم، اما تو باید دوست خود را فراموش کنی. شاید یک نفر دیگر به او کمک کند. آن دوست تو باید خود راهی برای زندگی خویش بیابد. پسر خداحافظی کرده و گوشی را قطع کرد.
چند روز بعد پلیس نامه ای را به در خانه پدر و مادر سرباز برد. در این نامه نوشته شده بود که پسر شما از ساختمان بلندی سقوط و فوت کرده است. تحقیقات اولیه پلیس خودکشی را تایید کرده است. جسد پسر به پزشکی قانونی سانفرانسیسکو انتقال یافت. هنگامی که والدین این سرباز برای شناسایی بر بالین پسر خود حاضر شدند دیدند که پسرشان یک پا و یک دست ندارد و آن دوست معلول، خود او بوده است.
لوئی چهاردهم در خارج از شهر از سپاه، سان می دید. یک دسته از سربازان به مزرعۀ پیرمردی که در آن نخود کاشته بود، وارد شدند و مزرعه را لگدکوب کردند. پیرمرد فریاد کشید و گفت: معجزه، معجزه! اطرافیان از او پرسیدند: چه خبر است؟
او جوابشان را نداد و پیوسته می گفت: معجزه، معجزه!
تا اینکه صدایش به گوش پادشاه رسید. او را خواست و پرسید: معجزه یعنی چه؟
پیرمرد گفت: معجزه آن است که من در این مزرعه نخود کاشته بودم اما حالا به جای نخود سرباز سبز شده است.
جوانی می خواست زن بگیرد. به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد و گفت: این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است!
پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا ... می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است!
پیرزن گفت: درست است. این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است!
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی، خرج برایت نمی تراشد!
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!
پیرزن گفت: ای وای! شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید. پس یعنی میخواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد؟
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند!
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد!
بعد از شش ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
ادامه مطلب ...