▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

اشک و دستمال کاغذی

دستمال کاغذی به اشک گفت:


قطره قطره ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم با من ازدواج میکنی؟


اشک گفت:


ازدواج اشک و دستمال کاغذی؟

تو چقدر ساده ای! خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکه ای زباله میشوی
پس برو و بی خیال باش ...
عاشقی کجاست؟
تو فقط دستمال باش!

* * *

دستمال کاغذی دلش شکست
گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خون درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه ای زباله شد
او، ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل دیگران نشد
رفت اگر چه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چونکه در میان قلب خود
دانه های اشک داشت ...

رد پای خدا

مرد توریستی به همراه راهنمای عرب، از بیابان می گذشت.


روزی نبود که مرد عرب بر روی شن های داغ زانو نزد و با خدای خود به راز و نیاز نپردازد. سرانجام یک روز عصر، آن مرد توریست با لحن تمسخرآمیزی از آن مرد عرب پرسید: « از کجا می دانی که خدایی هست؟! »


راهنما لحظه ای تامل کرد، سپس به او که نیشخندی به لب داشت، این گونه پاسخ داد:


« من از روی ردپای باقی مانده در شن ها می فهمم که چندی پیش رهگذر یا شتری عبور کرده است. » و با اشاره ی دست خود به خورشید که آخرین انوارش را از دامن افق می چید، چنین گفت: « به نظرت این ردپای کیست؟ » سپس مرد عرب لبخندی زد و ...

تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینیستر نوشته شده است:

"کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"

مورچه و سلیمان

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جا به جا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جا به جا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جا به جا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...