▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

داستان آموزنده " پاره آجر "

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند …
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد …

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!


خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند …
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند!

"خدا هست"

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.
استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد ...!

"دوستت دارم بابا!"

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود. ناگهان پسر چهار ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید. مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که در دستش داشت، این کار را می کرد! در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را از دست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که از کرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود: «« دوستت دارم بابایی»»

امید ...

چهار شمع به آهستگی می سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسید. شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمی تواند شعلۀ مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می میرم ... سپس شعلۀ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد. شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم ... سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیۀ زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درک نمی کنند، آنها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند ... طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: چرا شما خاموش شده‌اید؟! همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید ... سپس شروع به گریستن کرد ... پـــس ... شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما می توانیم بقیۀ شمع‌ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.

با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیۀ شمع‌ها را روشن کرد.

نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود.

تولد یک سالگی وبلاگ قرن 21

وبلاگ قرن 21، یک سال پیش و در چنین روزی (26 آذر ماه 1389) کار خود را آغاز کرد و در طول یک سال فعالیت خود سعی نمود تا با مطالب و موضوعات مفیدی در خدمت ایرانیان سرتاسر دنیا باشد. این وبلاگ در طول یک سال فعالیت خود توانست با میانگین بیش از 8 هزار بازدیدکننده در هر ماه و حدود به 98000 بازدیدکننده در طول یک سال، یکی از پربازدیدترین وبلاگ های ایرانی باشد. در طول یک سال گذشته بیشتر موضوعات بویژه بخش آهنگها با استقبال چشمگیری روبرو گردیدند و این وبلاگ و نیز مدیریت آن چنین افتخاری را مدیون شما عزیزان می باشد.


از تمام کسانی که در طول یک سال اخیر از این وبلاگ بازدید کرده و با نظرات، پیشنهادات و انتقادات خود ما را همراهی نمودند بسیار سپاسگزاریم. همچنین از مدیر (مدیران) blogsky برای فراهم نمودن چنین فضایی برای وبلاگ نویسان قدرانی می شود.


                                               با سپاس فراوان - مدیریت وبلاگ قرن 21

آهنگ زیبای "هیچکی مثل تو نبود" از آوا

وبلاگ قرن بیست و یکم


آهنگ بسیار زیبای {هیچکی مثل تو نبود} با اجرای بسیار زیبای (آوا) در شب فینال آکادمی موسیقی گوگوش که برای دانلود در اختیار شما قرار گرفته است.



آهنگ «هیچکی مثل تو نبود» از آوا





وبلاگ قرن بیست و یکم

آهنگ بسیار زیبای "مرد من" از آوا

وبلاگ قرن بیست و یکم


آهنگ بسیار زیبای {مرد من} با اجرای بی نظیر (آوا) که برای دانلود در اختیار شما قرار گرفته است.



آهنگ «مرد من» از آوا






وبلاگ قرن بیست و یکم

آهنگ "علامت سوال" از آوا

وبلاگ قرن بیست و یکم


آهنگ زیبای {علامت سوال} از (آوا) یکی از ده شرکت کننده در آکادمی موسیقی گوگوش که برای دانلود در اختیار شما قرار گرفته است.



آهنگ «علامت سوال» از آوا






وبلاگ قرن بیست و یکم

آهنگ زیبای "یِ حرفایی" اجرای گروهی شرکت کنندکان آکادمی گوگوش

آهنگ زیبای {ی حرفایی} که به صورت گروهی توسط شرکت کنندگان حاضر در آکادمی موسیقی گوگوش اجرا گردید و برای دانلود در اختیار شما قرار گرفته است.



دانلود با کیفیت 128



اختصاصی از وبلاگ قرن 21

بهلول و ...

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!