▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

چهار سخنی که زاهد را تکان داد!

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد!


اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ! خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!


دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت. به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟


سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت. گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟


چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست. تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد