▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

من که می دانم او چه کسی است!

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.


پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده."


پیرمرد غمگین شد و گفت: "عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست." پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: "همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!"


پرستاری به او گفت: "خودمان به او خبر می دهیم." پیرمرد با اندوه گفت: "خیلی متاسفم، او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!"


پرستار با حیرت گفت: "وقتی نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟" پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: "اما من که می دانم او چه کسی است!"