▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

داستان چوپان و بز

چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد...! او می‌دانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان...!

عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون بز نتواند از آن بگذرد ... نه چوبی که بر تن و بدنش می‌زد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته.

پیرمرد دنیا دیده‌ای از آن جا می‌گذشت. وقتی ماجرا را دید، پیش آمد و گفت: من چاره ی کار را می‌دانم. آنگاه چوب دستی خود را در جوی آب فرو برد و آب زلال جوی را گل آلود کرد. بز به محض آنکه آب جوی را دید از سر آن پرید و در پی او تمام گله پریدند.

چوپان مات و مبهوت ماند. این چه کاری بود و چه تأثیری داشت؟ پیرمرد که آثار بهت و حیرت را در چهره چوپان جوان می‌دید گفت: تعجبی ندارد! بز تا خودش را در جوی آب می‌دید حاضر نبود پا روی خویش بگذارد، آب را که گل کردم دیگر خودش را ندید و از جوی پرید و من فهمیدم این که حیوانی بیش نیست پا بر سر خویش نمی‌گذارد و خود را نمی‌شکند چه رسد به انسان که بتی ساخته است از خویش و گاهی آن را می‌پرستد ...

آموزش شطرنج به پیرمرد

مددکار بین نگاه پیرمرد و پنجره فاصله انداخت. پیرمرد چشم هایش را بست!


مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار میگم. خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی میخوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت میشی، هم میتونی با هم سن و سال های خودت بازی کنی. مثل اون دو تا. می بینی؟ آهای! با تواَم! می شنوی؟


پیرمرد به اجبار پلک هایش را بالا کشید.


مددکار: "این یکی که از همه بزرگ تره شاهه. فقط یِ خونه میتونه حرکت کنه. این بغلیش هم وزیره. همه جور می تونه حرکت کنه؛ راست، چپ، ضربدری ... خلاصه مهره اصلی همینه. فهمیدی؟


پیرمرد گفت: ش ش شااا ه … و و وزیـ ... ررر


مددکار: آفرین ... این دو تا هم که از شکلشون معلومه، قلعه هستن. فقط مستقیم میرن. اینا هم دو تا اسب جنگی. چطوره؟ فقط موند این دو تا فیل که ضربدری حرکت می کنن و این ردیف جلویی هم که سربازها هستن، هشت تا! می بینی؟ درست مثل یک ارتش واقعی! هم میتونی به دشمن حمله کنی، هم از خودت دفاع کنی. دیدی چقدر ساده بود؟! حالا اسماشونو بگو ببینم یاد گرفتی یا نه؟


پیرمرد نیم سرفه اش را قورت داد و گفت: پس مردم چی؟ اونا تو بازی نیستن؟

من که می دانم او چه کسی است!

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.


پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جایی از بدنت آسیب ندیده."


پیرمرد غمگین شد و گفت: "عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست." پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: "همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!"


پرستاری به او گفت: "خودمان به او خبر می دهیم." پیرمرد با اندوه گفت: "خیلی متاسفم، او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!"


پرستار با حیرت گفت: "وقتی نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟" پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: "اما من که می دانم او چه کسی است!"

قلب "جوان" و قلب "پیرمرد"

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیبا ترین قلب را در تمام آن منطقه دارد.

جمعیت زیاد جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه‌ ای بر آن وارد نشده بود و همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده‌اند.


مرد جوان با کمال افتخار با صدایی بلند به تعریف قلب خود پرداخت.


ناگهان پیرمردی جلوی جمعیت آمد و گفت که قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و دیگران با تعجب به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می‌تپید اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود و آنها به راستی جاهای خالی را به خوبی پر نکرده بودند برای همین گوشه‌های دندانه دندانه در آن دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکۀ آن را پرنکرده بود. مردم که به قلب پیرمرد خیره شده بودند با خود می‌گفتند که چطور او ادعا می‌کند که زیباترین قلب را دارد؟  

ادامه مطلب ...

معجزه

لوئی چهاردهم در خارج از شهر از سپاه، سان می دید. یک دسته از سربازان به مزرعۀ پیرمردی که در آن نخود کاشته بود، وارد شدند و مزرعه را لگدکوب کردند. پیرمرد فریاد کشید و گفت: معجزه، معجزه! اطرافیان از او پرسیدند: چه خبر است؟
 

او جوابشان را نداد و پیوسته می گفت: معجزه، معجزه!
 

تا اینکه صدایش به گوش پادشاه رسید. او را خواست و پرسید: معجزه یعنی چه؟
 

پیرمرد گفت: معجزه آن است که من در این مزرعه نخود کاشته بودم اما حالا به جای نخود سرباز سبز شده است.