▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

بگویید: خدایا شکر.


روزی مردی خواب عجیبی دید. او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.


هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.


مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟


فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. 

ادامه مطلب ...

دو روز مانده به پایان جهان!!!

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته ی مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد. 

داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد) 

آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد) 

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت! (فرشته سکوت کرد) 

به پر و پای فرشته پیچید! (فرشته سکوت کرد) 

کفر گفت و سجاده دور انداخت! (باز هم فرشته سکوت کرد)

.

ادامه مطلب ...

کودک و خدا

کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه! اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز می‌خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

.

ادامه مطلب ...

دوستی "شاعر" و "فرشته"

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند. فرشته، پَری به شاعر داد و شاعر هم شعری به فرشته داد. شاعر پَر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته، شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت: دیگر تمام شد! دیگر زندگی برای هر دوی تان دشوار می شود. زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان را دیگر نمی خواهد!