▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

استاد شما کیست؟

شاگردی نزد استاد خود نشسته بود، با کنجکاوی خاصی از استادش پرسید: میتوانم بپرسم استاد شما کیست؟

استاد گفت: کدام یک از اساتیدم را می خواهی بشناسی؟

اساتید زیادی داشته ام که هر کدام چیزی را به من آموختند و مرا تا همیشه قدرشناس خود کرده اند.

چطور است آنی که به من قدر شناسی آموخت را به تو معرفی کنم. سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد. یک محوطه بزرگ با یک سر پناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید.
.
.
ادامه مطلب ...

این زن، هرزه است؛ به خانۀ او نروید!

بودا به دهی سفر کرد ...
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانۀ زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است؛ به خانۀ او نروید!
بودا به کدخدا گفت: یکی از دستانت را به من بده!!!
.
.
ادامه مطلب ...

کریم خان زند و مرد درویش

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند.


کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟


درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چه داده؟


کریم خان که در حال کشیدن قلیان بود گفت چه می‌خواهی؟

.

.

ادامه مطلب ...

لذت های زندگی (پائولو کوئیلیو)

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری.
میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!
در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت ...
میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟
هزار پا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام؟!
میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!
هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:
خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم …
هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.
پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.
با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!
میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود…!
پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد…

پاسخ آسیابان به زاهد

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

زاهد گفت: اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود.

آسیابان گفت: تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.

ماجرای جراح و تعمیرکار

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!


تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزای ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر می کنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت: اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰ برابر من شود، این بار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!

داستان زن بی وفا

حکیمی جعبه‌ اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بد گویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

.

ادامه مطلب ...

بشنو و باور مکن

در زمان‌های‌ دور، مرد خسیسی زندگی می کرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود. شیشه بر، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صداکن تا این صندوق را به خانه ات ببرد. من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم.


از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی به دردت خواهد خورد.


باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.

.

ادامه مطلب ...

مسئولیت یک پزشک

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد. او به محضِ رسیدن، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو میرفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمی دانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم.
پدر با عصبانیت گفت: آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمُرد چکار می کردی؟

.

ادامه مطلب ...

دانشجو و استاد

دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.


استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟


دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.


استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:


تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید!