▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

رد پای خدا

مرد توریستی به همراه راهنمای عرب، از بیابان می گذشت.


روزی نبود که مرد عرب بر روی شن های داغ زانو نزد و با خدای خود به راز و نیاز نپردازد. سرانجام یک روز عصر، آن مرد توریست با لحن تمسخرآمیزی از آن مرد عرب پرسید: « از کجا می دانی که خدایی هست؟! »


راهنما لحظه ای تامل کرد، سپس به او که نیشخندی به لب داشت، این گونه پاسخ داد:


« من از روی ردپای باقی مانده در شن ها می فهمم که چندی پیش رهگذر یا شتری عبور کرده است. » و با اشاره ی دست خود به خورشید که آخرین انوارش را از دامن افق می چید، چنین گفت: « به نظرت این ردپای کیست؟ » سپس مرد عرب لبخندی زد و ...

تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینیستر نوشته شده است:

"کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"

مورچه و سلیمان

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جا به جا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جا به جا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جا به جا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...

چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...

پسرک دستفروش

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طُمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی، ما به ازائی ندارد. پسرک گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم.
.
ادامه مطلب ...

داستان آموزنده " پاره آجر "

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند …
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد …

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!


خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند …
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند!

"خدا هست"

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.
استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد ...!

"دوستت دارم بابا!"

مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود. ناگهان پسر چهار ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید. مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که در دستش داشت، این کار را می کرد! در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را از دست داد. وقتی پسرک پدرش را دید، با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی برزبان نیاورد. او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که از کرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، جلوی ماشین نشست و به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود: «« دوستت دارم بابایی»»

امید ...

چهار شمع به آهستگی می سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می رسید. شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هیچ کسی نمی تواند شعلۀ مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می میرم ... سپس شعلۀ صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد. شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد که دیگر روشن بمانم ... سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت.
شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیۀ زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درک نمی کنند، آنها حتی فراموش کرده‌اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند ... طولی نکشید که عشق نیز خاموش شد.
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: چرا شما خاموش شده‌اید؟! همه انتظار دارند که شما تا آخرین لحظه روشن بمانید ... سپس شروع به گریستن کرد ... پـــس ... شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانیکه من وجود دارم ما می توانیم بقیۀ شمع‌ها را دوباره روشن کنیم، مـن امـــید هستم.

با چشمانی که از اشک و شوق می درخشید، کودک شمع امید را برداشت و بقیۀ شمع‌ها را روشن کرد.

نور امید هرگز نباید از زندگی شما محو شود.

بهلول و ...

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!

حکایتی آموزنده ...

گویند صاحب دلى براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر روی منبر رود و پند گوید. او نیز پذیرفت.

نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست. گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز هم کسى برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!