▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

یک شانس برای تغییر زندگی



در سال های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد
. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند، بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است.

این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک مرد روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار قرار داد. ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا و یک نامه پیدا کرد. در آن نامه نوشته بود:

هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
.


جان با ارزش و نجات آن


مردی جان خود را با شنا کردن از میان امواج خروشان و سهمناک رودخانه ای به خطر انداخت و پسر بچه ای را که بر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود، از مرگ حتمی نجات داد.


پسر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن رو به مرد کرد و گفت: از اینکه جان مرا نجات دادید، متشکرم.

مرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت: تشکر لازم نیست پسرم. فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشته!


کم گوی ...

 از حکیمی پرسیدند که چرا استماع (گوش کردن) تو از نطق (حرف زدن) تو بیشتر است؟


در جواب گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان؛ یعنی دو چندان که می گویی میشنوی!




کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی

 چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی

 از آغاز دو گوش و یک زبانَت دادند

یعنی  که دو بشنو و یکی بیش مگوی

من اینجا مسافرم ...

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم.
زاهد گفت: من هم!

استاد شما کیست؟

شاگردی نزد استاد خود نشسته بود، با کنجکاوی خاصی از استادش پرسید: میتوانم بپرسم استاد شما کیست؟

استاد گفت: کدام یک از اساتیدم را می خواهی بشناسی؟

اساتید زیادی داشته ام که هر کدام چیزی را به من آموختند و مرا تا همیشه قدرشناس خود کرده اند.

چطور است آنی که به من قدر شناسی آموخت را به تو معرفی کنم. سالها پیش مدتی را در جایی بیابان گونه به سر بردم. عزیزی چهار دیواری خود را در آن بیابان در اختیار من قرار داد. یک محوطه بزرگ با یک سر پناه و یک سگ. سگ پیر و قوی هیکلی که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن دوست مناسبی به نظر می رسید.
.
.
ادامه مطلب ...

داستان آموزنده " پاره آجر "

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند …
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت … برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد …

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!


خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند …
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند!

حکایتی آموزنده ...

گویند صاحب دلى براى اقامه نماز به مسجدى رفت.
نمازگزاران همه او را شناختند؛ پس از او خواستند که پس از نماز، بر روی منبر رود و پند گوید. او نیز پذیرفت.

نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت:
مردم! هرکس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسى برنخاست. گفت: حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز هم کسى برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید!

دقایقی از تو برای دیگران!

شیوانا گوشه‌ای از مدرسه نشسته و به کاری مشغول بود و در عین حال به صحبت چند نفر از شاگردانش گوش می داد. یکی از شاگردان ده دقیقه یک‌ ریز در مورد شاگردی که غایب بود صحبت کرد و راجع به مسایل شخصی فرد غایب حدسیات و برداشت‌های متفاوتی بیان کرد. حتی چند دقیقه آخر وقتی حرف کم آورد، در مورد خصوصیات شخصی و خانوادگی شاگرد غایب هم سخنانی گفت. وقتی کلام شاگرد غیبت‌ کن تمام شد، شیوانا به سمت او برگشت و با لحنی کنجکاوانه از او پرسید: "بابت این ده دقیقه‌ای که از وقت ارزشمند خودت به آن شاگرد غایب دادی، چقدر از او گرفتی؟"‏ شاگرد غیبت‌ کن با تعجب گفت: "هیچ چیز! راجع به کدام ده دقیقه ی من صحبت میکنید؟"‏
شیوانا تبسم
ی کرد و گفت: "هر دقیقه‌ای که به دیگران می پردازی در واقع یک دقیقه از خودت را از دست میدهی. تو ده دقیقه تمام از وقت ارزشمندی را که می توانستی در مورد خودت و مشکلات و نواقص و مسایل زندگی خودت فکر کنی، به آن شاگرد غایب پرداختی. این ده دقیقه دیگر به تو برنمی گردد که صرف خودت کنی. حال سوال من این است که برای این ده دقیقه‌ای که روزی در زندگی متوجه ارزش فوق‌العاده آن خواهی شد چقدر پول از شاگرد غایب گرفته‌ای؟ اگر هیچ نگرفتی و به رایگان وقت خودت و این دوستانت را هدر داده‌ای که وای بر شما که این‌ قدر راحت زمان‌های ارزشمند جوانی خود را هدر می دهید! اگر هم پولی گرفته‌ای باید بین دوستانت تقسیم کنی، چون با ده دقیقه صحبت کردن، تک‌ تک این افراد نیز ده دقیقه گرانقدر زندگیشان را با شنیدن مسایل شخصی دیگران هدر داده‌اند!"‏

وصیت لقمان

لقمان حکیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود:


فرزندم! دل بسته به رضاى مردم و مدح و ذم آنان مباش؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بکوشد به هدف نمى رسد و هرگز نمى تواند رضایت همه را به دست آورد.


فرزند به لقمان گفت: معناى کلام شما چیست؟ دوست دارم براى آن مثال یا عمل و یا گفتارى را به من نشان دهى.


لقمان از او خواست با هم بیرون بروند. بدین منظور از منزل همراه درازگوشى خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پیاده دنبالش به راه افتاد در مسیر با عده اى برخورد نمودند. آنها بین خود گفتند: این مرد کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پى خود مى برد. چه روش زشتى است !

.

ادامه مطلب ...