▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.
▅ ▆ ▇  وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم  ▇ ▆  ▅

▅ ▆ ▇ وبلاگـــــ قـــــرن بیـــــست و یـــــکُم ▇ ▆ ▅

وبلاگ قرن بیست و یکم، وبلاگی برای تمامی سلیقه هاست.

بگویید: خدایا شکر.


روزی مردی خواب عجیبی دید. او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.


هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.


مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟


فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. 

ادامه مطلب ...

نیایش با خدا

خداوندا ...

مرا واسطه عشق خود میان آدمیان کن
تا آنجا که نفرت است، عشق را ارزانی کنم
آنجا که تقصیر و گناه است، ببخشایم
آنجا که تفرقه و جدایی است، پیوند بزنم
آنجا که خطاست، راستی را هدیه کنم
آنجا که شک است، ایمان بدهم
آنجا که نومید است، امید شوم
آنجا که ظلمت است، چراغی برافروزم
آنجا که غم است، شادی به پا کنم

خداوندا ...

باشد که بیشتر تسلی دهم تا تسلی یابم
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن
زیرا با دادن است که می گیریم
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را می یابیم
و با بخشیدن است که بخشوده می شویم

دانشجو و استاد

دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.


استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟


دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.


استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:


تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید!

"خدا هست"

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.
استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد ...!

دو روز مانده به پایان جهان!!!

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته ی مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد. 

داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد) 

آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد) 

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت! (فرشته سکوت کرد) 

به پر و پای فرشته پیچید! (فرشته سکوت کرد) 

کفر گفت و سجاده دور انداخت! (باز هم فرشته سکوت کرد)

.

ادامه مطلب ...

داستان "اثبات وجود خدا"

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت.


آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی موضوع به خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.


مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟


آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.

.

ادامه مطلب ...

داستان "ما و خدا"

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم.

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدایا ! خسته ام. برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است!

.

ادامه مطلب ...

کودک و خدا

کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد: از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه! اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز می‌خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.

کودک ادامه داد: من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟

.

ادامه مطلب ...